قلب صورتی

انواع مطالب با حال ِ عاشقانه ِ خنده دار ِ آموزنده و...


داستان عاشقانه زیبا ” قلب هدیه ”

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…



چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری کهقلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
قلب
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

دو شنبه 28 / 11 / 1391برچسب:, |

 
شرط عشق

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.



مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

دو شنبه 28 / 11 / 1391برچسب:, |

 
داستان تلفن های من به ماری!

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.

 

هنوز جعبه قدیمی‌و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

 

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم !

 

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می‌کند که همه چیز را می‌داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می‌داد...

 

ساعت درست را می‌دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد!

 

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

 

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می‌رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا

 

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ

 

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات

 

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.

 

پرسید مامانت خانه نیست ؟

 

گفتم که هیچکس خانه نیست

 

پرسید خونریزی داری ؟

 

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا

 

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

 

گفتم که می‌توانم درش را باز کنم.

 

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

 

یک روز دیگر به اطلاعات زنگ زدم.

 

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.

 

پرسیدم تعمیر را چطور می‌نویسند ؟ و او جوابم را داد.

 

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.

 

سوالهای جغرافی ام را از او می‌پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

 

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می‌گویند . ولی من راضی نشدم .

 

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می‌خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

 

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

 

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی‌بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

 

وقتی بزرگتر و بزرگتر می‌شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می‌شدم ، یادم می‌آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می‌کردم. احساس می‌کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.

 

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

 

صدای واضح و آرامی‌که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات

 

ناخوداگاه گفتم می‌شود بگویید تعمیر را چگونه می‌نویسند ؟

 

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می‌گفت : فکر می‌کنم تا حالا انگشتت خوب شده.

 

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می‌دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

 

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

 

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می‌توانم هر بار که به اینجا می‌آیم با او تماس بگیرم.

 

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می‌خواهم با ماری صحبت کنم.

 

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

 

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.

 

گفتم که می‌خواهم با ماری صحبت کنم.

 

پرسید : دوستش هستید ؟

 

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی.

 

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می‌کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

 

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی‌گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.

 

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می‌فهمد!»

 

جمعه 25 / 11 / 1391برچسب:, |

 
اعتقاداتتان راچند می فروشید؟ (داستانک)

 

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!

 

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...

 

گذشت و به مقصد رسیدیم .

 

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

 

با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!

 

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

 

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

جمعه 25 / 11 / 1391برچسب:, |

 
دیگران را ببخشیم

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

 

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

 

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

 

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

 

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

 

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

 

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

 

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

 

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

 

جمعه 25 / 11 / 1391برچسب:, |

 
یادمان باشد

 

 

هر موقع خواستي از كسي جدا بشي يادت نره بهترين راه

 

 

 

اينه كه بهش بگي براي هميشه خدانگهدار، شايد طرف مقابلت ناراحت بشه

 

 

و قلبش بشكنه ولي بهتر از اينكه منتظر بمونه

 

 
 

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ 

 

 

 

 

 
 
 
يادمون باشه که هيچکس رو اميدوار نکنيم بعد يکدفعه رهاش کنيم
 
 
 
 چون خرد ميشه ميشکنه و آهسته ميميره . يادمون باشه که قلبمون
 
 
 
 رو هميشه لطيف نگه داريم تا کسي که به ما تکيه کرده سرش درد نگيره يادمون باشه
 
 
 
 قولي رو که به کسي ميديم عمل کنيم . يادمون باشه هيچوقت کسي رو بيشتر
 
 
 
 از چند روز چشم به راه نذاريم چون امکان داره زياد نتونه طاقت بياره .
 
 
 
 يادمون باشه اگه کسي دوستمون داشت بهش نگيم برو نميخوام ببينمت
 
 
 
چون زندگيش رو ازش ميگيريم
 
 
 
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 
 
 
وقتي واقعيت ها , آدم را فريب بدهند چه کار مي شود کرد ؟
 
 
 
 روزگاريست که حقيقت هم لباسي از دروغ بر تن کرده است و راست راست
 
 
 
توي خيابان راه مي رود عشق نشسته است کنار خيابان ,
 
 
 
 کلاهي کشيده بر سر و دارد گدايي مي کند و مرگ , در قالب دخترکي
 
 
 
 زيبا , گلهاي رز زرد مي فروشد
 
 
 
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
 
 
 
هيچ مي داني تک تک آن ستاره هايي که هر شب نگاه خسته اما مشتاقت
 
 
 
 را به آنها مي دوزي و آرزو ميکني که کاش مي توانستي با دستهايت سهم خودت
 
 
 
را از آسمان برداري . اگر تو بخواهي مي توانند پلکاني شوند
 
 و تو را اوج دهند تا ملاقات خدا؟

 

جمعه 25 / 11 / 1391برچسب:, |

 
شتر دیدی ندیدی

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم .

مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .

 

قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟

پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است . و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .

پنج شنبه 12 / 11 / 1391برچسب:, |

 
زیر ابرو

مامان، اجازه هست ابروهـــــامو بر دارم؟ -نع!!
مامان، اجازه هست موهــــامو قهوه اي کنم؟ -نع!!
مامان، اجازه هست تونیک صورتی بپــــوشم؟ -نع!!
مامان، اجازه هست مثل باربی آرایش کنم؟ -نع!!
مامااااان یعنی چی که همش میگی نع... من 18 سالم شده ها!!!!
.
.
.
.
.
.
.

مامان : اَه كامران، خفه میشی؟ یا خفت کنم پسرم ؟!!! :|:|:|

 


پنج شنبه 12 / 11 / 1391برچسب:, |

 


سلام من این وبلاگ رو برای سرگرم کردن خودم و شما ها درست کردم وتمام سعی خودم رو می کنم که وبلاگ خوبی را برای شما عزیزان فراهم سازم و از شما عزیزان خواهشمندم که با نظرات خودتان مرا در داشتن وبلاگی بهتر یاری دهید. با تشکر مدیریت وبلاگ


 

فائزه

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلب صورتی و آدرسwww.ghalbesoraty.loxblog.comلینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





متن آهنگ
تبادل لینک
الهی.گاهی.نگاهی.
شهریار ملودی
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

 

 

ساده تر نگاه کن
آلزایمر
نذار کلاس خب
قهرمانیم ما... قهرمان ایران ما
پست هامو داری؟؟؟
گاهی
زخم های قلب عاشق
اسب سرکش در سینه ی لیلی
من گشنه ام تو کی هستی؟
اینم چندتا مطلب خنده دار دیگه
بخون و بخند
چجوری خودت رو کنترل میکنی؟
رنج دادن شیطان
اگه پسرا نبودن
حقیقت
خدایا
داستان کوتاه سارا
خط بالا و خط پایین
شاعر از کوچه مهتاب گذشت
دوست دارم
نتیجه عاشقی درکشورهای مختلف چی میشه؟؟؟
داستان کوتاه طمع
داستان کوتاه دانش آموزی
داستان کوتاه فوتبالی
داستان کوتاه دانشجویی
داستان عاشقانه زیبا ” قلب هدیه ”
شرط عشق
داستان تلفن های من به ماری!
اعتقاداتتان راچند می فروشید؟ (داستانک)
دیگران را ببخشیم
یادمان باشد
شتر دیدی ندیدی
زیر ابرو
انشا بسیار جالبی درباره صبر وپایداری
ترور
تست هوش یک میلیون دلاری
شجاعت
مطلب طنز
آدمی که به خواد بره
بترسید
بعضی آدم‌ها
گردوی کوچک
وقتی کسی رو دوست داشته باشی
وقتی کسی گفت
می دونی ...
اشکها چی هستند؟
اگـه هـمـزمـان عـاشـق دو نـفـر هـستــی

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 44
بازدید هفته : 121
بازدید ماه : 121
بازدید کل : 27688
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


کد نظر سنجی

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 44
بازدید هفته : 121
بازدید ماه : 121
بازدید کل : 27688
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->