قلب صورتی

انواع مطالب با حال ِ عاشقانه ِ خنده دار ِ آموزنده و...


ساده تر نگاه کن

شعرهایم را میخوانی…

 

و میگویی روان پریش شده ام !

 

پیچیده است … قبول …

 

اما من فقط چشمهای تو را مینویسم …

 

تو ساده تر نگاه کن …

سه شنبه 27 / 10 / 1394برچسب:, |

 
آرومم

سه شنبه 27 / 10 / 1394برچسب:, |

 
آلزایمر

 

 

تـو زنـدگـی گـاهـی بـه جـایـی مـیـرسـی 

کـه تـازه مـیـفـهـمـی،

چـه خـوشـبـخـتـنـد کـسـانـی کـه

دچـار آلـزایـمـر هـسـتـنـد . . .

 

 

دو شنبه 26 / 10 / 1394برچسب:, |

 
نذار کلاس خب

بـه بعضیــــــا باید گفــت واســـــه کســی کلاس بـذار کـه همــکلاسـش باشـــی

نـه واسـه کســـــی که تو کلاسـش رات نمــــیده

 

 

یک شنبه 16 / 8 / 1393برچسب:, |

 
قهرمانیم ما... قهرمان ایران ما

♫♫♫

منم یکی ازاون یازده تام..

بچه های ما نداشتن مدرسه فوتبال
پا گرفتن تو زمین خاکی تو مدرسه تو پارک
یادنگرفتن از معلم اروپایی
بالا اومدن با گل کوچیکو با روپایی
نداشتن رژیمای سبزیهای خارجی
نرفتن اردوها و تفریحای کالجی
زمینایی که حتی نداره جا آبخوری
توپ پلاستیکی دولایه دروازه ها آجری
هزارتا داستان که بپیچن از خونه
همه با لباسایی که بی شک ارزونه
ولی باز همیشه گفتن چقدم خوبه
بهترین مربی هم که بچه محل بوده

 

با ایــمان ما میریم جلو بگو یا مرگ یا ایــران
قهرمانیم مــا…

♫♫♫

کم نداشتیم عابدزاده هارو
با غیرت ، نبوده کسی راه بندازه مارو
بی منت ، زحمتارو بزار پای کادو
نداره یه خارجی حتی یه بابای مارو
که پینه بسته دستش
خسته هستش
ولی خب بازم داره دست بخشش
کمرش دیسک داره
ولی خم نیست آره بیست ساله که سرپا ایستاده اینا نمره بیست داره
از جنوب تا انزلی من
علی کریمی و خسرو حیدری کم ندیدم
ایرانیا تو جنگ سختو واسه هم ظریفن
نمیشه نداریم من همه فن حریفم

سیر میشدیم توراه با نون
کفش رنگ میداد به جوراب پامون
نمیدادن تو پارک رامون
امکانات نبود تو باشگامون
زمینامونم همیشه توراش پاره
توپاش داغون…
چهار سالی یه بار اونم شاید
اگه شانس دره خونت اومد باید
خودتو بدجور ثابت کنی حساب کن
حتی رو همسایت
ما هممون پشت همدیگه
با شعار یا زهراییم
ما همه کل ایران امسال
یکی از اون یازده تاییم
یکی از اون یازده تایــیــم…
میریم جلو یازده تایی…

با ایــمان ما میریم جلو بگو یا مرگ یا ایــران
قهرمانیم مــا…

قهرمان ایران ما

دو شنبه 31 / 3 / 1393برچسب:, |

 
پست هامو داری؟؟؟

به احترامت حتی من کپی نمیکردم پستاتو جایی ... 

کپی کردی ،، با اینکه میدونستی ... 

بهترین پستم بودو رو هیچ پستی نیست اون حسی ... 

که روی اون بود و هست ... 

شاید از اولشم من بودم که نباید میزاشتم رو پستای تو دست ... 

رو همه پستام بستی چطور چشاتو ...؟؟؟ 

هیس .. !!! هیچی نگو فقط لایک کن پستامو ... 

ببین چه دپرسم ببین چه بی حسم ... 

دیگه من حتی به پیجمم نمیرسم ... 

دیگه گذشت از Like و Share ... 

پستای منو تو هم شَده همه جا ول ... 

یه شب این گروه ... یه شب اون گروه ... 

هزارتا فرند داریم به همرامون ... 

منکه از تو بیشتر بود لایک خورم ... 

منکه حتی اگه تورو UNF کنم ... 

 

فقط تورو لایک میکنمو ، پستای تورو میخوام ... 

 

چیه فکر کردی مثل تو

 

سه شنبه 25 / 3 / 1393برچسب:, |

 

 

 

ایســــــتــــاده ام …

بگـــذار ســـرنوشـــت راهـــش را بـــرود … !

مـــن ،

همیــن جا ،

کنار قـــول هـایت ،

درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت و در عمــــق نبـــودنت ،

محـــــکم ایــستاده ام !!

جمعه 21 / 3 / 1393برچسب:, |

 
گاهی

گآهی دِلــَت نــِمیخوآهــَد . . .؛

دیــروز رآ بِه یآد بــیآوَری . . .؛

اَنگــیزه ای بــَرایِ فــَردآ هـَم نــَدآری . . .!!!
...
وَ حآل هــَم کِه . . .؛

گآهی فــَقــَط دِلــَت میخوآهــَد . . .؛

زآنوهایــَت را تــَنگ دَر آغوش بــِگیری . . .؛

وَ گوشــِه ای اَز گوشــِه تــَرین گوشـِه ای کِه می شــِنآسی . . .؛

بــِنـِشینی وَ فــَقــَط نــِگآه کــُنی . . .!!!

گآهی دِلگــیری . . . ؛

شآیــَد اَز خودَت

جمعه 21 / 3 / 1393برچسب:, |

 
زخم های قلب عاشق

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي تپيد اما پر از زخم بود. قسمت هايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه هايی دندانه دندانه درآن ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي گفتند كه چطور او ادعا مي كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه ي بخشيده شده قرار داده ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده اند گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد آور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه ای كه من در انتظارش بوده ام پركنند، پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

دو شنبه 12 / 5 / 1392برچسب:, |

 
اسب سرکش در سینه ی لیلی

لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توی حلقه های موی من است.
نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟ نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟
مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم. دلم را هم.
لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟ شیرینی لیلی را؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،
تلخ. تلخی مجنون را تاب می آوری؟
لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند. نمی خواهی خرما بچینی؟
مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.
لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.
لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست. بی سوار و بی افسار. عنانش را خدا بریده،
این اسب را با خودت می بری؟
مجنون هیچ نگفت. لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.

دو شنبه 12 / 5 / 1392برچسب:, |

 
من گشنه ام تو کی هستی؟

شنبه 11 / 4 / 1392برچسب:, |

 
اینم چندتا مطلب خنده دار دیگه

بعضیا هستن یهو آنلاین میشن ؛

طی یه عملیات انتهاری تو ۵دقیقه, ۵۵تا پست میزارنُ آف میشن

امـریـکـا از اینا میترسه حمله نمیکنه…. :|

.

.

.

پسر کوچولو بعد از رفتن به رختخواب: بابااااااا

پدر: بله؟

پسر کوچولو: میشه برام یه لیوان آب بیاری؟

پدر: نخیر نمیشه. قبل از اینکه بخوابی گفتم آب می خوری؟ گفتی نه.

۳ دقیقه بعد، پسر کوچولو: بابااااا تشنه امه، یه لیوان آب میاری؟

پدر: نخیرررر، اگه یه بار دیگه آب بخوای، میام یکی میزنم توی گوشت تا بخوابی.

۵ دقیقه بعد، پسر کوچولو: بابا…. میشه وقتی میای منو بزنی، یه لیوان آبم بیاری !

.

.

.

یکی اومده بهم پی ام داده

دلم میخواد بمیرم ..

مرتیکه مگه من عزراییلم ….؟؟ برو بمیر …..!

.

.

.

شماهم وقتی شبا یهو از خواب بیدار میشید گوشیتونو با یه چشم چک میکنید!؟

.

.

.

یه روز کتابمو دادم به دوستم از صفه ۷۸ میشه فهمید شام قرمه سبزی داشتن

از صفه ۱۰۴ هم میشه فهمید بعدشم انار کوفت کرده !

.

.

.

توی دوره و زمونه ایی که یه پسر ۱۶ ساله با ۴۰ کیلو وزن و یه ماشین شاسی بلند

میشه مرد رویاها ما همون نامرد باشیم بهتره !

.

.

.

همه مخاطب خاص دارن من مخاطب ماست دارم :|

.

.

.

خانوووووما شارژ ایرانسل میگیرم براتون پارک دوبــــــــــــــــــل میکنم

شارژ و شمارتونو برام بزارین

پیغامای الکی و نیمخونم

اعتماد باید ۲طرفه باشه!!

اگه بخواین وب پارک دوبلمم بهتون میدم!! :دی

.

.

.

شمام یادتونه؟؟؟)
اسم:غلام
فامیل:غلامی
غذا:غلام پلو
میوه:غلام سبز
شغل:غلام فروش
شهر:غلام رود
کشور:غلامستان
گل:غلام بو
شی:غلام پلاستیکی
ماشین:همونی که غلام سوار میشه اسمشو نمیدونم
یه جور مینوشتیم انگار گفتن اولش با غلام شروع شه
بعد تازه بهمونم میگفتن مثلا غلام پلاستیکی وجود نداره، در دفاع از ورژن
پلاستیکی غلام چنان جنگ خونینی به راه می افتاد که تو ۸ سال جنگ تحمیلی
به راه نیافتاد! رو نبود که!

.

.

.

بابابزرگم هشتاد سالشه همیشه اصرار می کنه که بذارید

من از خونه تنهایی برم بیرون مگه زندانی گرفتید؟

می خوام برم نون و روزنامه اینا بگیرم…

یه روز بعد از کلی اصرار گفتیم باشه برو ولی مواظب باش…

رفته نونوایی محل به همه ی اونایی که تو صف بودن

گفته عجب روزگاری شده پنج تا دختر دارم پنج تا پسر

تو این سن و سال من ِ پیرمرد باید بیام تو صف وایسم نون اونارم من بگیرم :|

.

.

.

هیچ چیز گــــــــــران تر از اشـــــــک یک زن جود ندارد…!

هنگامی که یک قطره بیرون می آید…
اول با خط چشم “l’oréal” و…
و ریمل مژه “Dior” و “bourjois” و… مخلوط میشود…
پس از آن هنگامی که پایین می آید و به گونه میرسد…
با “D & G blusher” و “Collistar” و… مخلوط میشود…
و در صورت لمس لب ها، با رژ لب “Maybelline” و “Kiko” و… مخلوط میشود…
این به این معنی است که یک قطره است به ارزش حــــــداقل $۳۰
پس قدر این اشکارو بدونید

ما تو حمومون وان نداریم

وگرنه تا حالا چن بار خود کشی میکردم خیلی کلاس داره لامصب !

.

.

.

اگر کره ای ها میدونستن تیم های قرمز پوش وقتی ده نفره میشن

تازه جون میگیرن و حریفاشون رو میبرن به داور التماس میکردن که شجاعی اخراج نشه !

.

.

.

مامانم بهم زنگ زده

من : جانم؟

مامانم : جانم نیست منم!

.

.

.

الان تو ماهی از سال هستیم که پدرا وقتـی نصف شب بیدار میشن؛

نه کولر روشنه نه بخاری که خاموش کنن، میرن پنجره رو میبندن :|

.

.

.

این یکی رو هیچ وقت نفهمیدم واسه چی یاد گرفتم

می خوام بدونم کسی هست «ب.م.م» و «ک.م.م» (ریاضی)

در طول زندگیش به دردش خورده باشه؟

.

.

.

بچه رو به مادرش : مامان چرا بابا کچله ؟

مادر : بخاطر اینکه بابات خیلی فکر میکنه!

بچه : پس چرا موهای تو اینقدر بلنده ؟

مادر : خفه شو !

.

اینکه توقع داشته باشی چون آدمِ خوبی هستی

دنیا باهات خوب رفتار کنه

مثل اینه که از یه گاو توقع داشته باشی کـــه چون گیاهخواری،بهت حمله نکنه !

.

.

.

آرزو های من خیلی بی حیان

هیچ کدوم جامه ی عمل نمی پوشن !

بی ادبا

.

.

.

کارنامه ایرانی ها :

زبان انگلیسی = ۱۹

زبان فارسی =۱۳ :|

.

.

.

تویی که فکر میکنی خیلی بالایی !

قربون دستت ، یه دستمال میدم اون پرچم مارو هم تمیز کن

(بزن بریم برای خنده پرچمش بالاست اخه !)

.

پیاده شدن از مترو تو ایران مث شنای قورباغه میمونه

باید جمعیت جلوی در مترو رو بشکافی تا بتونی پیاده شی!

.

.

.

بابام بهم میگه یه شامپوی خوب خارجی واسه خودت(!) بخر فردا میخام برم حموم!

.

.

.

ﻣﻦ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺩﺭ ﻧﯿاﻮﺭﺩﻡ:

ﻣﺘﻨﻔﺮﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯽ ….

ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﺍﮔﻪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﻮﻥ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻩ

.

.

.

واقعا که مهندس واقعی یه گوسفنده !

روزی ۲۰۰۰ تا پشگل درست می کنه

همش یه اندازست !

چهار شنبه 10 / 4 / 1392برچسب:, |

 
بخون و بخند

کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه، بری مرکز شهر میگن سربازی، بری پایین شهر میگن زندانی بودی، این همه تفاوت توی شعاع 20 کیلومتر...!!!

***********************

یعنی فقط کافیه تو خونتون بفهمن که امتحان دارین، اونوقت بخوای بری توالتم میگن کجا؟؟؟ مگه تو امتحان نداری؟؟؟

***********************

میازار موری که دانه کش است... در مورد مورچه ای که دانه همراه اش نیست فتوایی صادر نشده می توانید بیازارید...!!!

***********************

تلویزیون داره سیرک نشون میده که چهارتا گاو میان از رو طناب میپرن و میرن! مامانم یه نگاه به تلویزیون میندازه و بعدش یه نگاه به من! میگه : اینا گاو تربیت کردن ما هنوز تو تربیت تو موندیم...!!!

***********************

جاتون خالی دیشب رفته بودم شهر بازی و فقط به یه نتیجه رسیدم: توی شهر بازی تو بعضی از این وسایل بازیش باید یه دکمه ی "غلط کردم" هم بزارن...!!!

***********************

تا حالا دقت کردی وقتی کباب با برنج میخوریم 90% حواسمون به اینه که هردوتاش باهم تموم شه..!!!

***********************

تا حالا دقت کردین لذتی که در پرت کردن شلوار گوشه اتاق هست، تو زدنش به چوب لباسی‎ ‎نیست ...!!!

***********************

بابام اومده تو اتاقم میگه: اینترنت قطعه؟؟؟ میگم: نه چرا قطع باشه!؟ میگه: آخه دیدم داری درس میخونی...!!!

چهار شنبه 10 / 4 / 1392برچسب:, |

 
چجوری خودت رو کنترل میکنی؟

چهار شنبه 10 / 4 / 1392برچسب:, |

 
رنج دادن شیطان

چهار شنبه 27 / 3 / 1392برچسب:, |

 
اگه پسرا نبودن

 

 

اگر پسرا نبودن کی مامان رو دق می داد؟
۲)اگر پسرا نبودن کی خونه رو می کرد باغ وحش؟
۳)اگر پسرا نبودن تو دانشگاه استاد کی رو ضایع میکرد؟
۴)اگر پسرا نبودن دخترا به کی میخندیدن؟
۵)اگر پسرا نبودن دخترا کیو سر کار می ذاشتن؟

۷)اگر پسرا نبودن تو کلاس کی میرفت گج می اورد؟
۸)اگر پسرا نبودن کی نمره هاش همیشه تک بود؟
۹)اگر پسرا نبودن دخترا اوقات فراغت نداشتن...

دختر ایراااااااااااااااااااااااااااااااااااااانی ب دختر بودنت افتخاااااااااااار کن عزیزم

چهار شنبه 27 / 3 / 1392برچسب:, |

 
حقیقت

همیشه تو ریاضیات ضعیف بودم ، سالهاست دارم حساب میکنم چگونه من+تو فقط شد من.


راننده تاکسی اسکناس مچاله رو که گرفت پرسید:یک نفری؟!

بی حوصله گفتم:خیلی وقته


باران را بهانه کردم و گریستم تا کسی نفهمد گرفتار کیستم؟


غلط است هر که گوید دل به دل راه داد                     دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد


سر نوشت ،نوشت، گر نوشتف بد نوشت ،اما باور کن سر نوشت رو نمیشه از سر نوشت.


هیچ وقت گریه نکن چون کسی لیاقتش رو نداره کسی هم که لیاقتش رو داره طاقتش رو نداره.


شاید تو برای دنیا کسی نباشی ولی بدون کسی هست که براش یه دنیایی

جمعه 8 / 3 / 1392برچسب:, |

 
خدایا

گفتم:خدایا از همه دلگیرم،

گفت:حتی از من؟

گفتم:خدایا دلم را ربودند،

گفت: پیش از من؟

گفتم:خدایا چقدر دوری،

گفت:تو یا من؟

گفتم:خدا تنها ترینم،

گفت: پس من ؟

گفتم:خدایا کمک خواستم،

گفت از غیر از من؟

گفتم:خدایا دوستت دارم،

گفت:بیش از من؟

گفتم:خدایا اینقدر نگو من،

گفت:من تو ام تو من!من صاحب تو ام وتو در آغوش من.

جمعه 8 / 3 / 1392برچسب:, |

 
داستان کوتاه سارا

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...  اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... 

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... 

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم... 

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا... 

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

دو شنبه 14 / 2 / 1392برچسب:, |

 
خط بالا و خط پایین

خط بالا داشت به خط پایین معصومانه نگاه می کرد.

خط پایین هم به او نگاه کرد و یه لبخند زد.خط بالایی که لبخند پایینی رو دید اونم لبخند زد که یک دفعه معلم هندسه در زد و گفت:دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند

چهار شنبه 9 / 2 / 1392برچسب:, |

 
شاعر از کوچه مهتاب گذشت

شاعر از کوچه مهتاب گذشت

ولی شعری نسرود

نه که معشوقه نداشت

نه که سر گشته نبود

نه

سالها بود که دگر کوچه مهتاب تبدیل به خیابان شده بود

چهار شنبه 9 / 2 / 1392برچسب:, |

 
دوست دارم

دوست دارم یه سری از آدما رو غریبه صدا کنم که وقتی از پشت بهم خنجر می زنند از روی بیخیالی بگم از غریبه که انتظاری بیش از این نمیشه داشت.

چهار شنبه 9 / 2 / 1392برچسب:, |

 
نتیجه عاشقی درکشورهای مختلف چی میشه؟؟؟

توی ژاپن:
جوان اولی از عشق جوان دومی نسبت به دختر محبوبش متاثر میشه و خودکشی می کنه جوان دومی هم از مرگ همنوع خودش اونقدر اندوهگین میشه که خودکشی می کنه بعدش برای دختر ژاپنی هم چاره ای جز خودکشی نیست .

توی اسپانیا:
مرد اولی توی دوئل ، مرد دومی رو از پای در میاره و با زن محبوبش به آمریکای جنوبی فرار می کنن .

توی انگلستان:
دو تا عاشق با کمال خونسردی حل قضیه رو به یه شرط بندی توی مسابقه ء اسب سواری موکول می کنن اسب هر کدوم برنده شد ، معشوق مال اون میشه .

توی فرانسه:
خیلی کم کار به جاهای باریک می کشه دو تا مرد با همدیگه توافق می کنن که خانم مدتی مال اولی و مدتی مال دومی باشه .

توی استرالیا:
دو تا مرد بر سر ازدواج با معشوق مشترک سالها مشاجره می کنن این مشاجره اونقدر طول می کشه تا یکی از طرفین پیر بشه و بمیره ، یا از یه مرضی بمیره اونوقت اونکه زنده مونده با خیال راحت به مقصودش می رسه .

توی قفقاز:
جوان اولی دختر محبوب رو بر می داره و فرار می کنه دومی هم دختر رو از چنگ اولی می دزده و پا به فرار می ذاره باز اولی همین کار رو می کنه و این ماجرا دائما تکرار میشه .

توی نروژ:
معشوقه ء دو مرد برای اینکه به جدال و دعوای اونها خاتمه بده خودشو از بالای ساختمون مرتفعی میندازه پایین و غائله ختم میشه .

توی آفریقا:
قضیه خیلی ساده ست و جای اختلاف نیست دو تا مرد ، زنی رو که می خوان عقد می کنن و علاده بر اون ، بیست تا زن دیگه هم می گیرن .

توی مکزیک:
کار به زد و خورد خونینی می کشه و یکی از طرفین کشته میشه ولی بعدش اونکه رقیبش رو کشته از دختر مورد نظر دلسرد میشه و دخترک بی شوهر می مونه .

توی ایران:
فقط پول موضوع رو حل می کنه پدر و مادر دختر می شینن با همدیگه مشورت می کنن و خواستگاری که پولدار تر و گردن کلفت تره رو انتخاب می کنن عاشق شکست خورده اگه توی عشقش جدی باشه یا باید خودشو بکشه یا رقیب رو از میدون به در کنه یا افسردگی می گیره

پنج شنبه 22 / 1 / 1392برچسب:, |

 
داستان کوتاه طمع

روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده  از لاک پشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.

 

جمعه 2 / 12 / 1391برچسب:, |

 
داستان کوتاه دانش آموزی

پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. او همیشه پیاده به آن جا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما جمعه‌ی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟

پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد.

مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟

پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوال او جواب نداد.

مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیه‌ی بچه‌های احمق رو نفرستاد؟

پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟»

جمعه 2 / 12 / 1391برچسب:, |

 
داستان کوتاه فوتبالی

یکى از بهترین دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تیم ملى اسپانیا که در رئال مادرید صاحب رکوردهاى عجیب و غریبى شده، هفته قبل کارى کرد که قلب همه انسان هاى عاطفى را لرزاند.
ظاهراً «ایکر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به یک رستوران رفته بود که در آنجا با یک نوجوان ۱۳ ساله که دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود.
پسرک بیمار به محض دیدن دروازه بان افسانه اى اسپانیا به سراغ او مى رود و مى گوید:
«آقاى کاسیاس ... در روز بازى با پرتغال، تو به این خاطر موفق شدى پنالتى ها را دریافت کنى که من و بقیه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنایى، برایت دعا کردیم!»

ایکر کاسیاس که به سختى جلوى اشکش را مى گیرد از پسرک تشکر مى کند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گیرد و ... فردا ظهر حوالى ظهر، ناگهان «کاسیاس بزرگ» وارد مدرسه مذکور مى شود و در میان بهت وحیرت مسئولان مدرسه  و شادى زاید الوصف شاگردان آن مدرسه  به بچه ها مى گوید:
« من آمدم اینجا تا براى دعاهایى که در حقم کردین که پنالتى را بگیرم، شخصاً از شما تشکر کنم!»

بچه هاى مدرسه که از خوشحالى سر از پا نمى شناختند، اطراف «ایکر» حلقه مى زنند
و با او عکس مى اندازند و امضا مى گیرند و ... که ناگهان یکى از بچه ها به او مى گوید: « آقاى کاسیاس تومیتونى پنالتى مرا هم بگیرى؟»
ایکر نیز بلافاصله از داخل ماشینش لباس هاى تمرین را درآورده و برتن مى کند و همراه بچه ها به زمین چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها این فرصت را مى دهد که هرکدام به او یک پنالتى بزنند و ...
ایکر کاسیاس ۲ ساعت و نیم در آن مدرسه مى ماند تا تک تک بچه هاى بیمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند.

آری شهرت ظرفیت می خواهد ...

جمعه 2 / 12 / 1391برچسب:, |

 
داستان کوتاه دانشجویی

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکندشما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهدمن پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد .

اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند :
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود : و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟

حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک میکرد.
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند.
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد : شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم .
پروفسور شوکه شده و اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه !
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم !
پروفسور درحالی که کمی عصبی شده بود میگه : اصلا هوای کوپه مثل حمام سونا داغه
 دانشجو میگه: اصلا ً لخت مادر زاد میشم !
پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی !
دانشجو به آرامی میگوید :
میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم
واگر قطار مملو از آفریقائیهای شهوتران باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم.

جمعه 2 / 12 / 1391برچسب:, |

 
شرط عشق

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.



مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

دو شنبه 28 / 11 / 1391برچسب:, |

 
داستان عاشقانه زیبا ” قلب هدیه ”

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…



چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری کهقلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
قلب
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

دو شنبه 28 / 11 / 1391برچسب:, |

 
داستان تلفن های من به ماری!

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.

 

هنوز جعبه قدیمی‌و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

 

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم !

 

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می‌کند که همه چیز را می‌داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می‌داد...

 

ساعت درست را می‌دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد!

 

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

 

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می‌رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا

 

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ

 

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات

 

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.

 

پرسید مامانت خانه نیست ؟

 

گفتم که هیچکس خانه نیست

 

پرسید خونریزی داری ؟

 

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا

 

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

 

گفتم که می‌توانم درش را باز کنم.

 

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

 

یک روز دیگر به اطلاعات زنگ زدم.

 

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.

 

پرسیدم تعمیر را چطور می‌نویسند ؟ و او جوابم را داد.

 

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.

 

سوالهای جغرافی ام را از او می‌پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

 

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می‌گویند . ولی من راضی نشدم .

 

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می‌خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

 

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

 

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی‌بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

 

وقتی بزرگتر و بزرگتر می‌شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می‌شدم ، یادم می‌آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می‌کردم. احساس می‌کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.

 

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

 

صدای واضح و آرامی‌که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات

 

ناخوداگاه گفتم می‌شود بگویید تعمیر را چگونه می‌نویسند ؟

 

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می‌گفت : فکر می‌کنم تا حالا انگشتت خوب شده.

 

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می‌دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

 

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

 

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می‌توانم هر بار که به اینجا می‌آیم با او تماس بگیرم.

 

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می‌خواهم با ماری صحبت کنم.

 

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

 

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.

 

گفتم که می‌خواهم با ماری صحبت کنم.

 

پرسید : دوستش هستید ؟

 

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی.

 

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می‌کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

 

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی‌گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.

 

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می‌فهمد!»

 

جمعه 25 / 11 / 1391برچسب:, |

 


سلام من این وبلاگ رو برای سرگرم کردن خودم و شما ها درست کردم وتمام سعی خودم رو می کنم که وبلاگ خوبی را برای شما عزیزان فراهم سازم و از شما عزیزان خواهشمندم که با نظرات خودتان مرا در داشتن وبلاگی بهتر یاری دهید. با تشکر مدیریت وبلاگ


 

فائزه

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلب صورتی و آدرسwww.ghalbesoraty.loxblog.comلینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





متن آهنگ
تبادل لینک
الهی.گاهی.نگاهی.
شهریار ملودی
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

 

 

ساده تر نگاه کن
آلزایمر
نذار کلاس خب
قهرمانیم ما... قهرمان ایران ما
پست هامو داری؟؟؟
گاهی
زخم های قلب عاشق
اسب سرکش در سینه ی لیلی
من گشنه ام تو کی هستی؟
اینم چندتا مطلب خنده دار دیگه
بخون و بخند
چجوری خودت رو کنترل میکنی؟
رنج دادن شیطان
اگه پسرا نبودن
حقیقت
خدایا
داستان کوتاه سارا
خط بالا و خط پایین
شاعر از کوچه مهتاب گذشت
دوست دارم
نتیجه عاشقی درکشورهای مختلف چی میشه؟؟؟
داستان کوتاه طمع
داستان کوتاه دانش آموزی
داستان کوتاه فوتبالی
داستان کوتاه دانشجویی
داستان عاشقانه زیبا ” قلب هدیه ”
شرط عشق
داستان تلفن های من به ماری!
اعتقاداتتان راچند می فروشید؟ (داستانک)
دیگران را ببخشیم
یادمان باشد
شتر دیدی ندیدی
زیر ابرو
انشا بسیار جالبی درباره صبر وپایداری
ترور
تست هوش یک میلیون دلاری
شجاعت
مطلب طنز
آدمی که به خواد بره
بترسید
بعضی آدم‌ها
گردوی کوچک
وقتی کسی رو دوست داشته باشی
وقتی کسی گفت
می دونی ...
اشکها چی هستند؟
اگـه هـمـزمـان عـاشـق دو نـفـر هـستــی

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 121
بازدید ماه : 230
بازدید کل : 27567
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


کد نظر سنجی

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 121
بازدید ماه : 230
بازدید کل : 27567
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->